به قلم: حجت الله حاجی کاظم با درد می نویسم داستانی واقعی را. شنیدم که آن دختر، گریه می کرده و داستان زندگی اش را می گفته است. می گفت که هیچ وقت محبت پدری را نچشیده اند. می گفت پدرش بود اما بودنش نه تنها آرامششان نبود، که مایه ترسشان بود.
تاریخ : پنج شنبه 91/6/23 | 12:0 صبح | نویسنده : احسان | نظرات ()